پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام در آزمایشگاه فیزیک

به نام خدا چهارشنبه با پرهام رفتیم مدرسه. رفتیم چون مکان مدرسه داره تغییر می کنه و من احضار شدم تا وسایل آزمایشگاه فیزیک رو جمع و جور کنم. هرچی گفتم بابا کسی نیست پرهام رو بهش بسپرم گوش نکردند. منم با پسرم رفتم. البته آزمایشگاه خاک خورده و خطرناکه ولی خب چه چاره؟! اینهم از جناب پرهام در آزمایشگاه فیزیک: آزمایشگاه هم جای بدی نیست ها! تا مامانم حواسش نیست درش رو باز کنم ببینم چه خبره؟! اوه اوه! چه جای خوبی! اینم چیزه خوبیه! کلا خوشم اومده! بله! جای شما خالی! از بیشتر کارهای جالبه پرهام به دلیل دست تنها بودن نتونستم عکسی بگیرم. مثلا توی بسته بندی سعی می کرد به من کمک کنه و می رفت به وسایلی که توی کارتونها می گذ...
29 مرداد 1390

بستنی خورون و کیک پزون!!!

به نام خدا یکی از کارهای مورد علاقه ی من(مامان پرهام) آشپزیه! از وقتی هم که پرهام عزیزمون به دنیا اومده من تا به حال چندین و چند کتاب با عنوان اشپزی برای کودک خریدم. ایرانی و خارجی و از روی اونها برای پرهام و صد البته خودمون غذا و دسر و شیرینی درست کردم. توی این عکسها یه بستنی میوه ای ساده رو می بینید که پرهام داره می خوره و بعد پسر عزیزم رو می بینید که داره در درست کردن خمیر کیک موزی به مادر کمک می کنه. البته کمکی که بعدش پاک کردن فرش رو برای من به همراه داشت! 1- ااا! چرا هی کوچیکتر می شه؟!! 2- بخورم تا تموم نشده! 3- مامان ممنونم که گذاشتی منم کیک درست کنم. دوست دارم! 4- دارم حسابی کار می کنمااااا! 5- خب فکر کنم...
27 مرداد 1390

پیچ گوشتی در دست پرهام!

به نام خدا بی مقدمه به این کمیک استریپ نگاه کنید: 1-به به ابزار و به به تر یه ماشین که می تونم ترتیبش رو بدم و حسابی تعمیرات کنم! 2-حالا ببینم کجاش خرابه؟!کجاش درسته! 3-به به چه کیفی داره! درست شکل بابا شدم! 4- خب! فکر کنم ...آره اینجاش خرابه! 5-ااااااااا! چرا همچین شد؟دیگه نمی خونه؟ 6- وای! حتما خرابش کردم! 7- مامان کمککککککککککک! ...
26 مرداد 1390

اولین لگو!

به نام خدا این سفر که رفتیم تهران قرار بود بریم شهرکتاب توی خیابون زرتشت شمالی. همونجای دنج و آرومی که من عاشقشم و برای پرهام کتاب و اسباب بازی بخریم. خلاصه یه روز سه تایی با مترو یه جورایی رفتیم! ولی دیدیم که ای بابا شهرکتاب شده نمی دونم چی چیه شهرداری! و باید بریم شریعتی.ما هم رفتیم میدون انقلاب. البته شهرکتاب برای ما به ویژه با وجود پرهام توی هوای گرم بهتر بود ولی چه چاره! رفتیم و یه سری کتاب و اسباب بازی خریدیم. یکی از بهترینهاش یعنی اونی که بیشتر مناسب الان پرهامه همین اولین لگوی منه! یه بسته ی خارجی با قیمت 6000هزار تومان. پرهام لگوهای درشت و معمولی و مکعب های رنگی داره ولی هیچ کدوم رو اینقدر برای ساختن تحویل نگرفته بود. جالبه که عل...
21 مرداد 1390

پرهام در سفر2

به نام خدا یکی از دوستان جون جونی پرهام که در سفر به تهران با او اخت و انسی پیدا کرده جناب محمد رضا ست. محمدرضا خودش مثل ارمیا یه نی نی وبلاگ خوشگل داره که توی پیوندهای من هست. توی این عکس شما می بینید که دارند چه می کنند. این جا ساعت از 11 و نیم شب گذشته بود!   موتور سواری عجب کیفی داره مامان! فکر نکنید بچه ام فقط به وسایل خطرناک علاقه داره کلی هم به طوز ژنتیکی هنرمنده! نگاه کنید به گیتار کلاسیک دایی مهدی چه جوری نگاه می کنه! و سعی می کنه اونو بنوازه!       ...
19 مرداد 1390

پرهام و کارهای روزانه در سفر!

به نام خدا تهران که بودیم 2-3 روزی رفتیم پیش خاله مریم(دختردایی من). مامان ساجده. پرهام با دیدن صندلی گهواره ای خواست که روش بشینه. نگاه کنید چقدر به بچه ام می یاد رییس باشه!  ایشاللا پیر بشی بشینی روی صندلی کنار آتیش توی یه خونه ی جنگلی و کیف کنی پسر!   البته پسرم کلی هم به خاله مریم در تمیز کردن خونه اش کمک کرد. می گید نه؟! اینم سند معتبر! در حال جارو کردن اتاق ساجده خانوم!   لباس های ساجده رو هم اتو کرده. البته وقتی شارژر موبایل رو دید بی خیال اتو شد و عکس ما یه کم از اعتبار افتاد!  خاله مریم که یه کدبانوی حرفه ایی( یعنی مربی آشپزی و مدرس) برامون ماهی و کیک و غذاهای خوشمزه ی زیادی درست کرد. ر...
18 مرداد 1390

پرهام پرستار کودک!

به نام خدا ما دوباره رفته بودیم تهران. البته یه هفته ای می شه که برگشتیم ولی اونقدر کار داشتم و سرم شلوغ بود که تازه امروز تونستم لپ تاپ رو روشن کنم! هر دفعه که ما از تهران برمی گردیم پرهام تا چند روز که البته هنوز ادامه داره! بی قراره. و همش سراغ آدمهای قبلی رو می گیره! و منو ناراحت می کنه. دلم می گیره. به هرحال! کلی عکس داریم. این از پرهام در قطار پردیس. (پردیس یه قطاره سریع السیره که روز حرکت می کنه و صندلی داره نه تخت!) ببینید کجا داره می ره! خب! حالا رسیدیم خونه ی پدر من! خواهرم یعنی مامان ارمیا کلوچه! می ره سرکار. چون مرخصی اش تموم شده. روزهایی که ما اونجا بودیم بچه ام تو نگهداری از ارمیا سنگ تموم گذاشت. نگاه کنید: ارمی...
16 مرداد 1390
1